تاريخ : چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:, | 15:14 | نویسنده : MILAD

 عشق من، دلم برایت تنگ می شوددلم برایت تنگ می شود

دلم برایت تنگ می شود
گرچه اینجا نیستی
هر جا می روم
یا هر کار می کنم
صورت تو را در خیال می بینم
و دلم برایت تنگ می شود
دلم برای همه چیز گفتن با تو تنگ می شود
دلم برای همه چیز نشان دادن به تو تنگ می شود
دلم برای چشم هایمان تنگ می شود که
پنهانی به هم دل می دادند
دلم برای نوازشت تنگ می شود
دلم برای هیجانی که با هم داشتیم تنگ می شود
دلم برای همه چیزهایی که با هم سهیم بودیم تنگ می شود

 

دلتنگی برای تو را دوست ندارم
احساس سرد و تنهایی است
کاش می توانستم با تو باشم
همین حالا
تا گرمای عشق ما
برف های زمستان را آب کند
اما چون نمی توانم
همین حالا با تو باشم
ناچارم به رویای زمانی که
دوباره با هم خواهیم بود
قانع باشم.
همیشه با تو

—————  پی نوشت  ————- 

سر به هوا نیستــــم
امــــا
همیشـــــه چشــــم به آسمان دارم
حال عجیبـــی ست
دیدن ِ همان آسمان که
شاید "تـــــو"
دقایقی پیش
به آن نگاه کـــرده ای…!!!



تاريخ : چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:, | 15:13 | نویسنده : MILAD

 گاهی به پچ پچ های باران گوش کنگاهی به پچ پچ های باران گوش کن

پچ ِ پچ ِ باران را می شنوی؟
عاشقانه هایش را برای تو فرستاده ست!
گاه در کوچه می رقصد و پای کوبی می کند!
گاه شیشه ی ِ پنجره ی ِ اتاقت را می نوازد…
 و برای قدم زدن، می خواندت
برخیز و خویش را از غمی که تا مرگ ِ احساس می بردت، رها ساز
خیس شو در بارانی که روحت را طراوات می دهد
باران، همه بهانه است
موهبتی ست از سوی ِ خدا
گاه، خدا نیز بهانه می کند
و  مست می شود
برای بارش ِبوسه هایش
و تا آغوش بکشد تو را
از همه ی ِ آن لرزه گناهانی که سبب ِ اندوهت می شوند

 

آری، سروده ام را بگذار به حساب ِ تب و هذیان
اما باور دار که
آغوش ِ او بسیار بزرگ است
گاهی به پچ پچ های باران گوش کن



تاريخ : چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:, | 15:9 | نویسنده : MILAD

 داستان کوتاه مردانگی تا کجا…؟!مردانگی تا کجا...؟!

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه نشین تعویض کند. بادیه نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله ای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می کرد، در حاشیه جاده ای دراز کشید. او می دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می کند. همین اتفاق هم افتاد… مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.

 

 

مرد گدا ناله کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده ام و نمی توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول بادیه نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می خواهم چیزی به تو بگویم. بادیه نشین که کنجکاو شده بود کمی دورتر ایستاد. مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن: «برای هیچ کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی…»
بادیه نشین تمسخرکنان گفت: چرا باید این کار را انجام دهم؟! مرد گفت: چون ممکن است زمانی بیمار درمانده ای کنار جاده ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد…



تاريخ : شنبه 28 مرداد 1391برچسب:, | 12:11 | نویسنده : MILAD

  گوشیمو تو ماشین بابام جا گذاشتم از خونه براش زنگ زدم بهش میگم:
- گوشیم تو ماشینت جا مونده
میدونم
زنگ خورد جواب ندیاااا !
بابام گفت اخه مگه من بیکارم جواب زنگ گوشی تورو بدم؟
... گفتم خب حالا چرا عصبانی میشی ، کسی زنگ نزد؟
گفت نه فقط نازی اس داد گفت غروب میاد دنبالت برین بیرون گفتم وقت نداری سرت شلوغه
گفتم واسه چی اینو گفتی ؟
گفت چون قبلش به نسترن قول دادم برین خرید



 

ژرالدين دخترم:

اينجا شب است٬ يک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهيان بی سلاح خفته اند.

نه برادر و نه خواهر تو و حتی مادرت ، بزحمت توانستم بی اينکه اين پرندگان خفته را بيدار کنم ، خودم را به اين اتاق کوچک نيمه روشن٬ به اين اتاق انتظار پيش از مرگ برسانم . من از توليسدورم، خيلی دور...... اما چشمانم کور باد ،اگر يک لحظه تصوير تو را از چشمان من دور کنند.
تصوير تو آنجا روی ميز هست . تصوير تو اينجا روی قلب من نيز هست. اما تو کجايی؟ آنجا در پاريس افسونگر بر روی آن صحنه پر شکوه "شانزليزه" ميرقصی . اين را ميدانم و چنانست که گويی در اين سکوت شبانگاهی ٬ آهنگ قدمهايت را می شنوم و در اين ظلمات زمستانی٬ برق ستارگان چشمانت را می بينم.
شنيده ام نقش تو در نمايش پر نور و پر شکوه نقش آن شاهدخت ايرانی است که اسير خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش .اما اگر قهقهه تحسين آميز تماشاگران و عطر مستی گلهايی که برايت فرستاده اند تو را فرصت هشياری داد٬ در گوشه ای بنشين ٬ نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار . من پدر تو هستم٬ ژرالدين من چارلی چاپلين هستم . وقتی بچه بودی٬ شبهای دراز به بالينت نشستم و برايت قصه ها گفتم . قصه زيبای خفته در جنگل ٬قصه اژدهای بيدار در صحرا٬ خواب که به چشمان پيرم می آمد٬ طعنه اش می زدم و می گفتمش برو .
من در رويای دختر خفته ام . رويا می ديدم ژرالدين٬ رويا.......

 

ادامه مطلب رو از دست ندید...

 

 

 



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 21 مرداد 1391برچسب:, | 15:24 | نویسنده : MILAD

 

داستان کوتاه مردانگی تا کجا…؟!

 

مردانگی تا کجا...؟!

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه نشین تعویض کند. بادیه نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله ای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می کرد، در حاشیه جاده ای دراز کشید. او می دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می کند. همین اتفاق هم افتاد… مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.مرد گدا ناله کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده ام و نمی توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول بادیه نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می خواهم چیزی به تو بگویم. بادیه نشین که کنجکاو شده بود کمی دورتر ایستاد. مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن: «برای هیچ کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی…»
بادیه نشین تمسخرکنان گفت: چرا باید این کار را انجام دهم؟! مرد گفت: چون ممکن است زمانی بیمار درمانده ای کنار جاده ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد…



تاريخ : شنبه 21 مرداد 1391برچسب:, | 15:23 | نویسنده : MILAD

 

داستان کوتاه و عاشقانه ی خیانت

 

داستان کوتاه و عاشقانه ی خیانت

یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت
اصلا نمی دونست عشق چیه عاشق به کی می گن
تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود
و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید
هرکی که می ومد بهش می گفت من یکی رو دوست دارم
بهش می گفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست….        روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی
توی یه خیابون خلوت و تاریک
داشت واسه خودش راه میرفت که
یه دختری اومد و از کنارش رد شد
پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد
انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته
حالش خراب شد
اومد بره دنبال دختره ولی نتونست
مونده بود سر دو راهی
تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت
اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون
اینقدر رفت و رفت و رفت
تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد
همش به دختره فکر میکرد
بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود
تا اینکه باز دوباره دختره رو دید
دوباره دلش یه دفعه ریخت
ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن
توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد
دختره هیچی نمیگفت
تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد
بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد
پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم
دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت
پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود
ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد
اون شب دیگه حال پسره خراب نبود
چند روز گذشت
تا اینکه دختره به پسر جواب داد
و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد
پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه
از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد
اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرون
وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن
توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت
پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه
همینجوری چند وقت با هم بودن
پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره
اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد
اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد
یه چند وقتی گذشت
با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن
تا این که روز های بد رسید
روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه
به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد
دختره دیگه مثل قبل نبود
دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد
و کلی بهونه میاورد
دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره
دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد
و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه
از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه
و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش
دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره
دیگه اون دختر اولی قصه نبود
پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده
یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره
یه سری زنگ زد به دختره
ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد
هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد
همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد
یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده
پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره
همونجا وسط خیابون زد زیر گریه
طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد
همونجور با چشم گریون اومد خونه
و رفت توی اتاقش و در رو بست
یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد
تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق
اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد
تا اینکه بعد از چند روز
توی یه شب سرد
دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت
و قرار فردا رو گذاشتن
پسره اینقدر خوشحال شده بود
فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله
فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون
دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن
و بهشون خوش میگذره
ولی فردا شد
پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست
تا دختره اومد
پسره کلی حرف خوب زد
ولی دختره بهش گفت بس کن
میخوام یه چیزی بهت بگم
و دختره شروع کرد به حرف زدن
دختره گفت من دو سال پیش
یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست
یک سال تموم شب و روزمون با هم بود
و خیلی هم دوستش دارم
ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست
مادرم تو رو دوست داره
از تو خوشش اومده
ولی من اصلا تو رو دوست ندارم
این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم
به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم
پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت
و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد
دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت
من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی
تو رو خدا من رو ول کن
من کسی دیگه رو دوست دارم
این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید
و براش تکرار میشد
و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت
دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که
تو رفتی خارج از کشور
تا دیگه تو رو فراموش کنه
تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن
فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد
دختره هم گفت من باید برم
و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن
و رفت
پسره همین طور داشت گریه میکرد
و دختره هم دور میشد
تا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت
رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد
دو روز تموم همینجوری گریه میکرد
زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود
تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد
خندیده بود
و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد
پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه
کلی با خودش فکر کرد
تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا
و رفت سمت خونه دختره
میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه
اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته
میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن
وقتی رسید جلوی خونه دختره
سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست
تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد
زنگ زد و برارد دختره اومد پایین
و گفت شما
پسره هم گفت با مادرتون کار دارم
مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین
مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل
ولی دختره خوشحال نشد
وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره
داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد
ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد
تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد
و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت
به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت
پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم
نمیتونم ازش جدا باشم
باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن
پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد
صورت پسره پر از خون شده بود
و همینطور گریه میکرد
تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون
پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد
و فقط گریه میکرد
اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند
مادره پسره اون شب   به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود
به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه
ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد
پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد
هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه
و گریه میکنه
هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش
و تا همیشه برای اون میشه
هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره
الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده
بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه
پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشد
چون به خودش میگفت من یکی رو هنوز بیشتر از خودم دوست دارم و عاشقشم



تاريخ : جمعه 30 تير 1391برچسب:, | 16:3 | نویسنده : MILAD

 لبخنـد بـزن تـا بـگم چـرا ...


لبخنـد بـزن تـا بـگم چـرا ...

 

 

لبخند جذابتان می کند.

همه ما به سمت افرادی که لبخند می زنند

کشیده می شویم.

 

 

لبخند یک کشش و جذبه فوری ایجاد میکند

که دوست داریم نسبت به آنها شناخت پیدا کنیم.

 

 

لبخند حال و هوایتان را تغییر می دهد.

دفعه بعدی که احساس بی حوصلگی و

ناراحتی کردید، لبخند بزنید. لبخند به بدن حقه می زند.

 

 

لبخند مسری است.

لبخند زدن برایتان شادی می آورد.

با لبخند زدن فضای محیط راهم شادتر می کنید

و اطرافیان را مانند آهن ربا به سمت خود می کشید.

 

 

لبخند زدن استرس را از بین می برد.

وقتی استرس دارید، لبخند بزنید.


با اینکار استرستان کمتر می شود

و می توانید برای بهبود اوضاع وارد عمل شوید.

 

 

لبخند زدن سیستم ایمنی بدن را تقویت می کند.

به این دلیل عملکرد ایمنی بدن تقویت می شود که

شما احساس آرامش بیشتری دارید.

 

 

با لبخند زدن حتی از ابتلا به آنفولانزا

و سرماخوردگی جلوگیری کنید.

 

 

لبخند زدن فشار خونتان را پایین می آورد.

وقتی لبخند می زنید، فشارخونتان به طرزقابل

توجهی پایین می آید.

لبخند بزنید و خودتان امتحان کنید.

 

 

لبخند زدن اندورفین، سروتونین و مسکن های

طبیعی بدن را آزاد می کند.


تحقیقات نشان داده است که لبخند زدن با تولید

این سه ماده در بدن باعث بهبود روحیه می شود.

می توان گفت لبخند زدن یک داروی مسکن طبیعی است.

 

 

لبخند زدن چهره تان را جوانتر نشان می دهد.

عضلاتی که برای لبخند زدن استفاده می شوند


صورت را بالا میکشند. پس نیازی به کشیدن پوست

صورتتان ندارید، پس همیشه لبخند بزنید.

 

 

لبخند زدن باعث می شود موفق به نظر برسید.

به نظر می رسد افرادی که لبخند می زنند

اعتماد به نفس بالاتری دارند و در کارشان بیشتر

پیشرفت می کنند.

 

 

لبخند زدن کمک می کند مثبت اندیش باشید.

لبخند بزنید.

 

 

حالا سعی کنید بدون از بین رفتن آن لبخند

به یک مسئله منفی فکر کنید.

در اینصورت انجام اینکار خیلی سخت بنظر می رسد.

درست است ؟!

 

وقتی لبخند می زنیم بدن ما به بقیه بدن پیغام

می فرستد که "زندگی خوب پیش می رود".


پس با لبخند زدن از افسردگی، استرس

و نگرانی دور بمانید.

 

 

بشنو و باور کن :

لبخند بزن


بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا


و بدان که همین دنیا روزی آن قدر شرمنده می شود


که به جای پاسخ به لبخندهایت


با تمام سازهایت می رقصد


باور کن!



تاريخ : جمعه 30 تير 1391برچسب:, | 16:0 | نویسنده : MILAD

  پنجره(قوت قلب)

 

 

در بيمارستاني، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند.

يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك

ساعت روي تختش بنشيند. اما بيمار ديگر مجبور بود

هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم ‌اتاقيش روي

تخت بخوابد.آنها ساعت‌ها با يكديگر صحبت مي‌كردند،

از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعطيلاتشان

با هم حرف مي‌زدند.
هر روز بعد از ظهر، بيماري كه تختش كنار پنجره بود،

مي‌نشست و تمام چيزهايي كه بيرون از پنجره

مي‌ديد براي هم‌ اتاقيش توصيف مي‌كرد. بيمار ديگر

در مدت اين يك ساعت، با شنيدن حال و هواي دنياي

بيرون، روحي تازه مي‌گرفت.


اين پنجره، رو به يك پارك بود كه درياچه زيبايي داشت

مرغابي‌ها و قوها در درياچه شنا مي‌كردند و كودكان

با قايقهاي تفريحي‌شان در آب سر گرم بودند.

درختان كهن، به منظره بيرون، زيبايي خاصي

بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دوردست

ديده مي‌شد. همان طور كه مرد كنار پنجره اين

جزئيات را توصيف مي‌كرد، هم‌اتاقيش چشمانش

 

را مي‌بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي‌كرد.


روزها و هفته‌ها سپري شد.


يك روز صبح، پرستاري كه براي حمام كردن آنها آب آورده

بود، جسم بي‌جان مرد كنار پنجره را ديد كه با آرامش

از دنيا رفته بود. پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان

 بيمارستان خواست كه مرد را از اتاق خارج كنند.


مرد ديگر تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند.

پرستار اين كار را با رضايت انجام داد و پس از اطمينان

از راحتي مرد، اتاق را ترك كرد. آن مرد به آرامي و با درد

بسيار، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را

به دنياي بيرون از پنجره بيندازد. بالاخره او مي‌توانست

اين دنيا را با چشمان خودش ببيند.


در كمال تعجب، او با يك ديوار مواجه شد.


مرد، پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيزي هم‌اتاقيش

را وادار مي‌كرده چنين مناظر دل‌انگيزي را براي او

توصيف كند !


پرستار پاسخ داد:

شايد او مي‌خواسته به تو قوت قلب بدهد.

چون آن مرد اصلا نابينا بود و حتي

نمي‌توانست ديوار را ببيند .



تاريخ : جمعه 30 تير 1391برچسب:, | 15:56 | نویسنده : MILAD

 *تقدیم به آنها که عشق را میشناسند* 

 

*لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب *


* **فکر کنی ببینی باز هم می‌خواهی به آن**


**خانه برگردی یا نه؟*


 

*لازم است گاهی از مسجد، کلیسا  بیرون بیایی*


* **و ببینی پشت سر اعتقادت چه میبینی** *


*? **ترس یا حقیقت*
* *


*  **لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی،*


* **فکر کنی که چه‌قدر شبیه آرزوهای**


**نوجوانی ات است؟*
*


*
*   **لازم است گاهی درختی، گلی را آب بدهی،*


* **حیوانی را نوازش کنی، غذا بدهی ببینی**


**هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟*

*
*
* **لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی،*


* **گوگل و ایمیل و فلان را بی‌خیال شوی، با**


**خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل*


* **رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط**


**همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه؟*


*
*
* **لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی*


* **به یک انسان محتاج تا ببینی** *


*در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده*


*
*
* **لازم است گاهی عیسی باشی، ایوب باشی،*


* **انسان باشی ببینی می‌شود یا نه؟*


*
*
و بالاخره لازمست گاهی از خود بیرون آمده


و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری


 واز خود بپرسی که سالها سپری شد

تا آن شوم که اکنون هستم


آیا ارزشش را  داشت؟



تاريخ : جمعه 30 تير 1391برچسب:, | 15:55 | نویسنده : MILAD

  قیمت معجزه

 


وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود،

شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش

صحبت مي کنند. فهميد برادرش سخت بيمار

است و آنها پولي براي مداواي او ندارند.

پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و

نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر

را بپردازد. سارا شنيد که پدر آهسته

به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند

پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از

زير تخت، قلک کوچکش را درآورد.

قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت

و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند

کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان

انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي

داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه

بچه اي هشت ساله شود. دخترک پاهايش

را به هم ميزد و سرفه مي کرد، ولي داروساز

توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت

و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.


داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت:

چه مي خواهي؟
دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است،

مي خواهم معجزه بخرم.

داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!!
دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش

چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند

او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم،

قيمتش چقدر است؟


داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا

معجزه نمي فروشيم.

چشمان دخترک پراز اشک شد و گفت:

شما را به خدا، او خيلي مريض است،

بابايم پول ندارد تامعجزه بخرد اين هم تمام پول

من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟


مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و

مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟


دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد

نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب،

فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت

کافي باشد!بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت:

من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم

معجزه برادرت پيش من باشد.


آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب

در شيکاگو بود.


فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با

موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.


>>>>>پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت:

از شما متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود،

مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي

چقدر بايد پرداخت کنم؟


دکتر لبخندي زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد .

انسانيت گوهر گرانبهايي است كه گويي چندي است

در اين ديار سخت پيدا مي شود



 جالب



تاريخ : جمعه 30 تير 1391برچسب:, | 11:9 | نویسنده : MILAD

 


 

زندگی حس عجیبی است خدا می داند

بعد از… خیلی وقت سلام… پیشا پیش حلول ماه مبارک رمضان و تبریک می گم. درسته که قالب سایت هنوز درست نشده ولی دیگه من نتونستم جلو خودم و بگیرم و پست ندم. دوست ندارم دیگه زیاد در مورد اتفاقاتی که برای تنهایی افتاد صحبت کنم. ولی این مدت خیلی اتفاق هارو پشت سر گذاشتم. عموم که بنده خدا فوت کرد… ثبت نام دانشگاه تهران واسه ارشد البته واحد بین الملل. که من و مجبور به یه سفر به کیش و یکی هم به تهران کرد. از این طرفم که سایت و ماجرا های دیگه خلاصه. بعد هم که خاله طراح سایت فوت کرد و … خلاصه هرچی اتفاقه با هم…. دنیاست دیگه! چیکارش می شه کرد. مهم ترین ویژگیش گذرا بودنش هست که شکر خدا می گذره.خلاصه از امشب فکر کنم دوباره قلب تنهایی طپش اش رو پر شر و شور تر شروع کنه. ممنونم از همه دوستایی که موندن و تنها نذاشتن مارو و تشکر از همه کسایی که رفتن و نیومدن تا بمونن اونایی که موندنی هستند و معلوم شه کی رفیقه و کی رفیق نیمه راه. خلاصه خدایا شکرت.



تاريخ : پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, | 10:24 | نویسنده : MILAD

 شاید قدیمی ولی جالبه چت دختر و پسر ایرونی/طنز

چت دختر و پسر ایرونی/طنز

پسر : سلام.خوبی؟مزاحم نیستم؟
دختر: سلام. خواهش می کنم.? asl plz
پسر : تهران/وحید/۲۶ و شما؟
دختر‌ : تهران/نازنین/۲۲
پسر : اِ اِ اِ چه اسم قشنگی!اسم مادر بزرگ منم نازنینه.
دختر: مرسی!شما مجردین؟پسر : بله. شما چی؟ازدواج کردین؟
دختر : نه. منم مجردم. راستی تحصیلاتتون چیه؟
پسر : من فوق لیسانس مدیریت از دانشگاه MIT اَمِریکا دارم. شما چی؟
دختر : من فارغ التحصیل رشته گرافیک از دانشگاه سُربن فرانسه هستم.
پسر : wow چه عالی!واقعا از آشناییتون خوشحالم.
دختر : مرسی. منم همین طور. راستی شما کجای تهران هستین؟
پسر: من بچه تجریشم. شما چی؟
دختر : ما هم خونمون اونجاس. شما کجای تجریش می شینین؟
پسر : خیابون دربند. شما چی؟
دختر : خیابون دربند؟ کجای خیابون دربند؟
پسر : خیابون دربند. خیابون…… کوچه……پلاک….شما چی؟
دختر : اسم فامیلی شما چیه؟
پسر : من؟ حسینی! چطور؟
دختر : چی؟وحید تویی؟ خجالت نمی کشی چت می کنی؟تو که گفتی امروز با زنت می خوای بری قسطای عقب مونده خونه رو بدی.!مکانیکی رو ول کردی نشستی چت می کنی؟
پسر : اِ عمه ملوک شمائین؟چرا از اول نگفتین؟راستش! راستش!دیشب می خواستم بهتون بگم امروز با فریده…. آخه می دونین………..
دختر : راستش چی؟ حالا آدرس خونه منو به آدمای توی چت میدی؟می دونم به فریده چی بگم!
پسر : عمه جان ! تو رو خدا نه! به فریده چیزی نگین!اگه بفهمه پوستمو میکّنه!عوضش منم به عمو فریبرز چیزی نمی گم!
دختر :‌ او و و و م خب! باشه چیزی بهش نمیگم. دیگه اسم فریبرزو نیاریا! راستی من باید برم عمو فریبرزت اومد. بای
پسر : باشه عمه ملوک! بای…


تاريخ : پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, | 10:14 | نویسنده : MILAD
تاريخ : سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, | 13:6 | نویسنده :

لمس کن کلماتی را
که برایت می نویسم
تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست…
تا بدانی نبودنت آزارم می دهد…
لمس کن نوشته هایی را
که لمس ناشدنیست و عریان…
که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد
لمس کن گونه هایم را
که خیس اشک است و پر شیار…
لمس کن لحظه هایم را…
تویی که می دانی من چگونه
عاشقت هستم٬
لمس کن این با تو نبودن ها را
لمس کن…
همیشه عاشقت میمانم
دوستت دارم ای بهترین بهانه ام



تاريخ : پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:, | 15:41 | نویسنده :

کدام یک را ترجیح میدهی

 

دلداده دور ازدسترس راکه دلتنگیت ازاوست

یاکسی را که میبنی هرروز

بی انکه بخواهی؟

///// جواب این سوال منو بدید لطفا  /////



تاريخ : چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:, | 15:28 | نویسنده : MILAD

اطلاعیه: 

سلام بچه ها در خبرنامه عشق بازر عضو شوید تا هر شب عکس/

خبر/فیلم/

اهنگ/فال/اس ام اس و ............

پس زودثبت نام کنید



تاريخ : چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:, | 14:21 | نویسنده : MILAD

 عکس



تاريخ : دو شنبه 19 تير 1391برچسب:, | 16:41 | نویسنده : amir
 
 

1. چیزی در مورد ماشین فهمیدن ، البته به جز رنگش

2. درك مضمون اصلی یك فیلم هنری

3. بیست و چهار ساعت رو بدون فرستادن پیامک زندگی كردن

4. بلند كردن چیزی

5. پرتاب كردن

6. پارك كردن

7. خواندن نقشه

8. دزدی كردن از بانك

9. آرام و ساكت جایی نشستن

10. بیلیارد بازی كردن

11. پول شام رو حساب كردن

12. مشاجره كردن بدون داد كشیدن

13. مواخذه شدن بدون اینكه گریه كنن

14. رد شدن از جلوی مغازه كفش فروشی

15. نظر ندادن در مورد لباس یك غریبه

16. كمتر از بیست دقیقه داخل یك دستشویی بودن

17. دنده ماشین را با انگشت عوض كردن

18. راه انداختن درست یك ویدئو

19. تماشای یك فیلم جنگی

20. انتخاب سریع یك فیلم

21.  ایستاده جیش كردن

22. ندیدن فیلم هندی

23. غیبت نكردن

24. فحش ناموسی دادن

25. نرقصیدن موقع شنیدن یك آهنگ شاد

26. آرایش نكردن

27. لاك نزدن

28- صحبت نكردن وقتی كه باید ساكت باشن

29- سیگار برگ و یا چپق كشیدن

30- درك كردن شوهر وقتی اعصابش خورده

31- گریه كردن بدون آبریزش بینی

32- غذا پختن بدون تماشای تلویزیون

33- تماشای اخبار و خوندن روزنامه

34- نق نزدن

35- لگد زدن

36- از سن بیست و پنج سالگی رد شدن

37- اخ تف كردن

39- خواستگاری رفتن

40- موارد بالا رو قبول كردن …



صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد

  • عجله
  • قالب بلاگفا
  • در بی نهایت