تاريخ : سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:, | 13:55 | نویسنده : MILAD

  فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی. 
پیرمرد از دختر پرسید: 
- غمگینی؟ 
- نه. 
- مطمئنی؟ 
- نه. 
- چرا گریه می کنی؟ 
- دوستام منو دوست ندارن. 
- چرا؟ 
- چون قشنگ نیستم 
- قبلا اینو به تو گفتن؟ 
- نه. 
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم. 
- راست می گی؟ 
- از ته قلبم آره 
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد. 
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...
 



نظرات شما عزیزان:

مهدي
ساعت14:49---15 فروردين 1391
زيبابود
بهم اثركرد


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







  • عجله
  • قالب بلاگفا
  • در بی نهایت